محمود شیشههای مغازه را پاک کرد. پارچههای رنگارنگ از پشت شیشه بیشتر خودشان را نشان دادند. جاروی دستهبلند را برداشت و جلوی مغازه را هم آبوجارو کرد. احمد دواندوان به طرفش آمد. وقتی رسید نفسنفس میزد. محمود ...
مــردی بــود کــه خیلــی دروغ میگفــت و بــه دروغ گفتــن عــادت کــرده بــود. او پوســت دنبــهای چــرب در خانــه داشـت کـه هـر روز لـب و سـبیل خـود را چـرب میکـرد
روزی از روزهـا تاجـری در یکـی از روسـتاها مقـدار زیـادی محصـول کشـاورزی کـه چنـد گونـی گنـدم و جـو بـود خریـد و میخواسـت آنهـا را بـا ماشـینش بـه شـهر ببـرد. در بیـن راه از پسـر بچـهای سـوال کـرد کـه: «تـا خـارج ...